ترانه ی بیهودگی

۱۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۴۹

ساعت ها

تصویری که از ذهنم بیرون نمیرود. گریه در برابر ساعتی که بی رحمانه تنها یک جهت برای حرکت دارد.نا امیدی مطلق وناباوری محض. ترس از صدای جیغ های داخل خیابان و تنفر از تیزی تیغ پشت گردنم. باید پایین تر میرفتم. باید پایین تر بروم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۱۹
mhmdreza abd

نظرات  (۴۲)

۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۱ بـی ــتــ. اِل

یادت نرفته صنم، نه؟

تصور نمی کنم که به اینجا برگردی. میخواستم جایی پیدا کنم، که باشی. همچنانکه نباشی. می خواستم فرصتی پیدا کنم، که بشنوی، اما جوابی برای آن پیدا نکنی. بیشتر از اینجا، کجا میتواند کنج خالی از دیاری برای من و تو باشد. صدای من به جای دیگری، دیگر راه پیدا نمی کند. شاید همین بتواند برای من بس باشد. شاید کفایت آن مجالی به من بدهد تا زخم دیگری بر گرفتگی های تو نگذارم، آن وقتی که تو را پیدا نمی کنم، در هیچ کجای عالمی که تو مرا بر راس آن نشاندی.

یادته مى گفتم اینا چرا دم مرگى با هم حرف نمیزنن؟ چرا جمشید با خودش حرف میزنه حبیب با خودش؟ چرا هر کى هر چى میگه، اون یکى ى چیزاى دیگه میگه؟ حالا ما هم ى چیزاى دیگه میگیم.                    دم مرگیه؟

شاید روزی روزگاری، بدون اینکه بخوای، همه چیز رو برات گفتم. نمیدونم اون روز برات مهم هست یا نه. تلاش من برای اون روز عملا بی حاصله. پس بر می گردیم به امروز. ولی امروز چطور؟ امروز برات مهمه؟ (دوستدار تو با کمی بی رحمی موقتی)

هیچ یک سخنی نگفتند.

نه میزبان

و نه میهمان

و نه گل های داوودی.

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتنو خلق از شنیدنش

نابسوده  ناگهانی

در خاموشیِ اغواگری دلکش.

کم می سازد. ناپیداییِ تام را.

نابسوده  ناگهانی

در خاموشیِ اغواگری دلکش.

کم می سازد. ناپیداییِ تام را.

(از ناشناسی به ناشناسی دیگر)

نفهمیدیم چی بود اومد این فضای شاعرانگی مارو بهم زد رف.

در منی و اینهمه زمن جدا

با منی و دیده ات بسوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

سایه توام بهر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

باز دیر کردم صنم. رفتی خوابیدی.

نمی دونم اینا چه نفرتی از من دارن صنم. ولی می خوام بگم همه ی اینا، با تو میسر بود. اگرچه انقدری که غر میزدم، به نظر نمیومد.  ای بابا صنم. اینا که نمیفهمن من وقتی میگم "ب"، بیرحمانه بوده یا بی غرض یا بی پدر مادر! یا اصلا من. اینا که نمی دونن. تو می دونی؟

تو هنوز می دونی..

حس می کنم بازنشست شدم صنم. بعد از تو، دیگه حتی موهامم موافق نبودن رنگ عوض کنن.

۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۹:۵۴ نه. نمى دونى.

فک کنم وقتشه قابمو از روى دیوار اتاقت بردارى.

آه آری این منم اما چه سود

او که در من بود، دیگر نیست نیست

۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۱ خود آقاى نامجو با جهت گیرى هاى بى جهت، فقط براى امشب!

شاید امشب، در تداوم غیاب آشناى تو، باز،

بگردیم ببینیم چطور یک نفر از خودش دست به بیزارى برمیداره.

نتایج ناواضح، اما قابل توجهه!

که تصمیم گرفتم تنها به سروده مرکب و حق مطلب ادا نکنى اکتفا کنم؛

دزدیده چون جان مى روى..

اى شاه خوبان تا کجا؟

فکر کنم، با این حساب، سر بن بست روزبه بود، که از تو جدا افتادم.

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۳۵ این فیلد می تواند خالی باشد

می خواستم بگم.. نه.. یادم نمیاد..

۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۲ بـی ــتــ. اِل

که این فیلد هم می تواند خالی باشد، به وقتی

که می با دیگران خورده‌ست و با من سر گران دارد.

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۳ بماند جزء چیزهای که نمیدانی

دلم میخواست از اینجا بهت خبر بدم. ولی شاید تنها چیزی باشه که بتونم از خودم باقی بذارم. نمیخوام مثل هر چیز دیگه ای که نشونت دادمو بعدش انگار باقی نموند، نیست و نابود شه. پس بمونه برای وقتی که شاید نبودم. شاید اونوقت تاثیر بجای خودشو پیدا کنه. اما اونوقت دیگه چه سودی برای هیچکدوم از ما داره؟ هیچ کس نمیدونه.

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۱ تو خیلی دوری.

الان که برات می نویسم، معتقدی چیزی منو آزار نمیده، بلکه من فقط دچار نوعی نارسیسم بی در و پیکر هستم. وقتی از این دست بی رحمی با من حرف میزنی، دلشوره ی عجیبی پیدا می کنم، که چندان باهاش نامانوس نیستم. اما برای وقتی در من کنار گذاشته شده، که به مردمی غریبه برخورم، که دنیا دنیا تا آنها فاصله باشد. دنیا دنیا تا تو هم فاصله است؟ باور نمی کنم.

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۸ تو، یا که من.

و حالا، حرفت رو پس میگیری، و میگی "این تو نیستی، این منم." منِ تو، بدون من. منِ تو، بدون من، با من حرف میزنه؟ با من از من، با من از تو.. کجا بود که من ندیدم؟ کجا بود که من نشنیدم؟ کجا بود که من رفتم؟ منی که از من پیش تو هست، جوابی داره؟

بی حوصلگی من در نبود موجه تو، بهانه جویی احمقانه ای جلوه می کنه. و همونطور هست، که جلوه می کنه. باید به من ببخشی. که چیزی بزرگتر از این نداشتم.

می تونستی بپرسی هنوزم عذاب وجدان داری؟ یا بگی پس چند بار دلخور شدی و من حواسم نبود؟ ولی به تعبیر های بی معنی و دم دستی اکتفا می کنی، که منو بیشتر از هر چیز سرافکنده می کنه و حرف زدنم رو به تعویق میندازه، در حالیکه تو انتظاری جز این داری. این اوضاعی ست که نمیبینی و تعریفی هم نداره. به خاطرش یقه ی کسی رو نمی تونم بگیرم. هنوزم فکر نمی کنی چقدر می تونه غم انگیز باشه؟ _نه.

بیست روز از وقتی چیزی برات فرستادم تا برام از روش بخونی می گذره و فکر می کنم به سی روز و یا حتی بیشتر هم برسه. شاید تا وقتی که خودم یادت بیارم. میدونی. این چیزی بود که از وقتی شب بیداریِ توامان بینمون مرسوم شد میخواستم انجام بدیم. آخه همه چی از پاییز شروع شد. اما امروز، وقتی نیست که از من نگیری. فقط من، نه هیچ کس دیگه ای. دلم می خواد سرمو بذارم زمین. هنوزم اصرار داری؟

بیداد نیس؟

.

فروخته شد.

 

من خوردم به تو.

به آجر.

به سنگ.

به دیوار سخت.

به چرخای لنگ.

همه چیز، بر همان قرار سابق. جملگی ساعت به ساعت گاوریش تر، و رفتن به ماندن ارجح تر.

صداتو شنیدم. اما، اشتباه نکرده بودم.

اما،

بازم اشتباه نکرده بودم.

۱۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸ بـی ــتــ. اِل

دیدن تو در هیبت یک غریبه که فرصتی برای شنیدن پیدا نمی کند، سال به سال غریب تر و سخت تر از قبل می شود.

hlv,c fvhd ildai hcj ljktvl.

تو در تمام این مدت، تا آن اندازه ای احمق بودی، که حتی پیشکش من هم نتوانست چیزی به یاد تو بیاورد، چیزی بیشتر از سر و ته خودش، بیشتر از گیره و فنر خودش در ذهن تو جا کند. تنها ذوق آن را پیدا کردی که چطور آن را اسباب سرگرمی جدیدی برای خود قرار بدهی، حتی اگر به دقت هم چنین نبوده باشد، اما به کلی همانطوری به نظر رسید که گفتم. همانطور که همیشه، ذوق استفاده کردن از وسیله ای جدید را پیدا می کنی. نوشتن چه حاصلی می توانست بیش از آن پیدا کند که دو نفر ولو ثانیه ای به همان شکلی درآیند که سابق بر این بوده اند. سابق بر هر افتراقی. اما تو که انگار این افتراق چندان هم به نظرت ناخوشایند نیامده باشد، از هیچ وسیله ای برای راندن آن استفاده نمی کنی ، حتی اگر من آن را حاضر و آماده به دستت داده باشم. همانقدر که هیچ فرصتی را هر چند کوتاه برای تاراندن من از دست نمی دهی، به هر شکلی که بتوانی، حتی به دست یک جوک احمقانه کوچک، درست در همان وقتی، که من بعد از مدت ها بد اقبالی پیدا کرده باشم. وقتی که می توانست دستکم تنها با یک سوال و جواب درست به اتمام برسد و از دست نرود.

۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۵۹ بـی ــتــ. اِل

متاسفم. اینجا نیز به جایی درنیامد که من بودم. و نه حتی به نزدیکی آن رسید. و به همین ترتیب، چیزی از کسالت من برنداشت. و یادی هم بر خاطر پاک شده ی تو بجا نگذاشت. چیزی از چیزهای زیادی شد که تنها من باید بدانم. میل سوئی عقب هیچ یک از گفته ها و نگفته ها نبود. همان طور که بهتر از من میدانی و همیشه میدانستی. همانطور که من میدانم این مطلب آخر هم، از ناگواری عارضه ای که بعد از هر یک ممکن است پیدا کنی، چیزی کم نمی کند. اما باید بدانی که چیزی از قراری که برقرار شده است، جابجا نخواهد شد. چه آنکه همه چیز را دو دستی در بغل نگاه داری یا آنکه تا اندازه ای پرت بیاندازی که من هم به آن نرسم.

When did they?

Wasn't it yesterday
When they were small?

I just can't lay down and die
It takes a lifetime to understand why
 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی