ترانه ی بیهودگی

۰۲ آذر ۹۶ ، ۰۲:۴۲

گردش فصول

صدای بلندتر از معمول موزیک لعنتی همه سر و صداهای بیرون رو میوت میکنه. کاش میشد هدفونو بکنم تو مغزم، اینطوری شاید صداهای داخل کله ام رو هم فیلتر میکرد...متاسفانه... بهتر از هیچیه. حواسم رو... از... حواسم رو از این صداهای داخل مغز پرت میکنه. مثل همین جزوه ی بی اهمیت ریاضی که بهتر از خیره شدن به یه عکس تکراریه. مثل خیره شدن به دیوار که بهتر از بستن چشمه. به جاهای قدیمی دیوار نگاه میکنم. کاغذ دیواری همه ی جاها رو پوشونده. یه لباس شیک رو یه تن زخم خورده. دلم میخاد کاغذا رو جر بدم بشینم جای دستامو ببینم...دستم... دستمم دیگه اون دست قدیم نیست. ترس توش راه پیدا کرده. حبس کردن تنها راه اندکی آرامشه...در... یگانه حائل میان من و دنیایی که تحملش رو ندارم. اینطوری نمیشه دیگه باید...رفت...


mhmdreza abd
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۲

خانه به دوش

سرم رو شونم سنگینی می‌کنه. همه فکرای عذاب آور جمع می‌شن یه طرف کله ام. تعادلمو به هم میزنن. راه میرم از جلو جمجمه ام قل قل قل قل میخورن میرن پس کله ام. حواسم پرت این تحرکاس جلومو نمیپام. زیر پام خالی می‌شه و سال ها و سال ها سقوط تجربه میکنم. حوصلم از سقوط های تکراری سر میره. چند سال اول با ترس دستامو تکون میدم شاید یه شاخه ای، دستی، دیواری تو دستم بیاد خودمو نگه دارم. چند سال بعدی رو صرف نوشتن یه وصیت نامه میکنم. چند سال صرف نظم دادن به فکرایی که از ۵ سالگی به خودم قول داده بودم یه روز بهشون میرسم. این چند سال‌آخر ولی خیلی بد شده. تکرار و تکراری بی دریغ. سقوط ها هیچگاه انسان را نمی‌کشند. فرود آمدن است که زحمتش را می‌کشد و سقوط بی فرود، بی رحمانه ترین مجازات.
mhmdreza abd

درختان پرتقال نمای کثیف پشت شیشه را رنگین می‌کند. انتظار دردناک در رگانم جریان دارد. دردهای مشترک ما را به هم پیوند می‌دهد. پیرمردی چند لواشک در دست گرفته قدم میزند از میان جمعیت. خستگی های مشترک ما را از دنیا فراری می‌دهد. چشمانم را می‌بندم... ۱،۲،۳،۴ مرور خاطرات مرا از بوی گند مردمان اطرافم دور می‌کند. لبخندی شروع به شکل گرفتن می‌کند اما صدای بلند دختری مرا از جا می‌پراند. پیرمرد چشمانش را میچرخاند و زیر لب غرولندی می‌کند. عصبانیت های مشترک ما را متحد می‌کند. بی‌تابی در چهره ام نمایان شده است. با انگشت روی پاهایم ضرب میگیرم. سعی میکنم حواسم را شش دانگ به موسیقی در حال پخش شدن بدهم تا گذر زمان کمتر حس شود. نوای مشترک گوش هایمان ما را به هم گره زده است.

mhmdreza abd


بازگشت به دنیای واقعی همیشه دردناکه. فرار از بازگشت به دنیای واقعی هم همیشه رجوع رو عقب میندازه و به شدت دردناک ترش میکنه. میشه ۱۰ رو تبدیل به ۸ کرد و ۱ رو تبدیل به ۴ ولی در آخر باید تسلیم شد و به دنیای واقعی برگشت و با همه چیز سر و کله زد. بی هدف و بی معنی. برای همین هم برنامه میریزم تو ذهنم. برنامه ی فرار از این چرخه ی لذت و عذاب. فرار از این چرخه ی اجبار به ماندن و اجبار به رفتن ها. جنگل.فرودگاه.گاراژ... همه ی چیزهایی که تکرار می‌شود...

mhmdreza abd
۱۸ مهر ۹۶ ، ۰۱:۳۰

ننوشتن ها

اراده ی عظیمی به ننوشتن. به سکوت. فراری دردناک و دستانی که هل میدهند تمام چیزهاییست که روح لعنت شده ام را آزار می دهد. هبوطی بی پایان را تجربه میکنم. از درمان به درد; از نوشدارو به سم. تکرار این خزعبلات شاید کار به جایی نبرد اما نوشتن را مدیونم. حرف زدن را مدیونم, به دیوار ها, زمین و شاید بالکنی که مدت هاست خالیست. اهمیت ها نقش میبازند, کار, درس, زندگی و خانواده کمرنگ می شوند و ذهنِ بیماری که بر چند جمله ی تکراری تمرکز کرده, تکرار می کند این نیش شیرین را. در بیداری توان گفتن ها نیست. خوابی شاید لازم باشد مرا, ابدی.


I'm so lonely

That's okay, I shaved my head

And I'm not sad

And just maybe

I'm to blame for all I've heard

mhmdreza abd
۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۱

where is my mind

بی حسی، سر شدنی قدیمی در آغوش می‌گیردم. تکرار بی معنی آهنگی و همخوانی ناشیانه برای همدردی ای هرچند کوچک... تمایل به خوب بودن های پوچ. عروسک خیمه شب بازی ای که به تنها خواسته اش رسیده است و از پرداخت هزینه اش پشیمان نیست. وضعیت کنونی من با همین جمله های بی سر و ته و شاید کلیشه ای توصیف می‌شود. تمایل شدید به حس نکردن هیچ چیز و شاید خاموش کردن موقتی ذهن. ساعت ها را از دست می‌دهم. مرز خواب و بیداری رنگ می‌بازد، پلک، دانشگاه، پلک، خونه، پلک، ماشین. بدون برانگیختن احساسی مشغول کارهای روزمره شدن و فرار از واقعیت ها. فرار از نگرانی ها و فکر ها به راحت ترین راه. خاموشی.
With your feet in the air and your head on the ground
Try this trick and spin it, yeah
Your head will collapse
But there's nothing in it
And you'll ask yourself

Where is my mind
Where is my mind
Where is my mind
.
.
.
i guess i just wanted to save the world
mhmdreza abd